.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۲۵→
کم مونده بود از خوشحالی پس بیفتم!...اونقدر گیج وهیجان زده بودم که کاری ازدستم برنمیومد جز اینکه یه لبخندروی لبم بشونم.
پلک های ارسلان روی هم تکون خورد وچشماش بازشد....نگاه مشکیش به نگاهم گره خورد.لبخندش پررنگ تر کرد وبالحن شیطونی گفت:پاشو وایسا!
گیج وگنگ نگاهش کردم...متعجب گفتم:چی کار کنم؟
- پاشو وایسا...
اما من همچنان گیج ومتعجب بهش خیره شده بودم. چیکارکنم؟...پاشم وایسم؟که چی بشه؟!
وقتی دید دارم خنگ بازی درمیارم،دستش وبه سمتم دراز کرد...بازوم گرفت ومن واز جابلند کرد...قدرت دستش اونقدر زیاد بودکه نتونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم و وایسادم.
چند قدمی جلو رفت ودرست روبروم قرار گرفت...لبخندمهربونی تحویلم دادو نگاه برنگ شبش ودوخت به چشمام...بایه حرکت،جلوی پام زانو زد...دست راستم وبه دستش گرفت ودستم وبه سمت لبش برد وسرش وخم کرد...چشماش وبست ولبش ونشوند روی دستم...بوسه ای داغ وطولانی روی دستم نشوند ودوباره با این کارش تنم وداغ کرد...
نفس عمیق صداداری کشید...بعداز یه مکث کوتاه صدای گرمش به گوشم خورد:
- با من ازدواج می کنی دیانا؟...
رسما رفتم توشوک!...
ازدواج؟!...این الان از من خواستگاری کرد؟ارسلان؟!!جونه ما؟...چرا همه چی امشب انقدر رویاییه؟توهم نزده باشم یه وقت؟!...نه بابا،بوسه اش که دیگه توهم نبوده...قشنگ لمسش کردم...انگار جدی جدی همه چی واقعی شده!...حتی پیشنهاد ازدواج ارسلان به من!خب درمورد ازدواج... من تا عشق واعتراف به احساس قلبی واین جور چیزا پیش رفته بودم ولی دیگه به ازدواج نرسیده بودم!...حالا درسته قبلا بهش فکرنکرده بودم ولی من که می دونم هرچقدر فکرکنم وبا خودم کلنجار برم بازم جوابم مثبته!...اصلا جواب من غلط کرده بخواد منفی باشه!...فکر کن...ارسلان بشه شوور من! خخخ...چیز باحالی میشه ها!!!!
اگه به من بودکه با کله می گفتم بله وهمون جا یه عاقد پیدا می کردم تا عقد کنیم وخلاص!!ولی حیف که همه همه اش من نبودم...اجازه خونواده ام شرط بود...
من که نمی تونستم اون لحظه جواب بدم پس سعی کردم بحث ومنحرف کنم!...خنده ای کردم وبه شوخی گفتم:می خوای همین جا نون وبه تنور بچسبونی؟...نمیشه که!باید بیای خواستگاری!
چشماش وباز کرد وسرش وبالا گرفت...خیره شدتوچشمام وبالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت: خب منم الان اومدم خواستگاری دیگه!
پلک های ارسلان روی هم تکون خورد وچشماش بازشد....نگاه مشکیش به نگاهم گره خورد.لبخندش پررنگ تر کرد وبالحن شیطونی گفت:پاشو وایسا!
گیج وگنگ نگاهش کردم...متعجب گفتم:چی کار کنم؟
- پاشو وایسا...
اما من همچنان گیج ومتعجب بهش خیره شده بودم. چیکارکنم؟...پاشم وایسم؟که چی بشه؟!
وقتی دید دارم خنگ بازی درمیارم،دستش وبه سمتم دراز کرد...بازوم گرفت ومن واز جابلند کرد...قدرت دستش اونقدر زیاد بودکه نتونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم و وایسادم.
چند قدمی جلو رفت ودرست روبروم قرار گرفت...لبخندمهربونی تحویلم دادو نگاه برنگ شبش ودوخت به چشمام...بایه حرکت،جلوی پام زانو زد...دست راستم وبه دستش گرفت ودستم وبه سمت لبش برد وسرش وخم کرد...چشماش وبست ولبش ونشوند روی دستم...بوسه ای داغ وطولانی روی دستم نشوند ودوباره با این کارش تنم وداغ کرد...
نفس عمیق صداداری کشید...بعداز یه مکث کوتاه صدای گرمش به گوشم خورد:
- با من ازدواج می کنی دیانا؟...
رسما رفتم توشوک!...
ازدواج؟!...این الان از من خواستگاری کرد؟ارسلان؟!!جونه ما؟...چرا همه چی امشب انقدر رویاییه؟توهم نزده باشم یه وقت؟!...نه بابا،بوسه اش که دیگه توهم نبوده...قشنگ لمسش کردم...انگار جدی جدی همه چی واقعی شده!...حتی پیشنهاد ازدواج ارسلان به من!خب درمورد ازدواج... من تا عشق واعتراف به احساس قلبی واین جور چیزا پیش رفته بودم ولی دیگه به ازدواج نرسیده بودم!...حالا درسته قبلا بهش فکرنکرده بودم ولی من که می دونم هرچقدر فکرکنم وبا خودم کلنجار برم بازم جوابم مثبته!...اصلا جواب من غلط کرده بخواد منفی باشه!...فکر کن...ارسلان بشه شوور من! خخخ...چیز باحالی میشه ها!!!!
اگه به من بودکه با کله می گفتم بله وهمون جا یه عاقد پیدا می کردم تا عقد کنیم وخلاص!!ولی حیف که همه همه اش من نبودم...اجازه خونواده ام شرط بود...
من که نمی تونستم اون لحظه جواب بدم پس سعی کردم بحث ومنحرف کنم!...خنده ای کردم وبه شوخی گفتم:می خوای همین جا نون وبه تنور بچسبونی؟...نمیشه که!باید بیای خواستگاری!
چشماش وباز کرد وسرش وبالا گرفت...خیره شدتوچشمام وبالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت: خب منم الان اومدم خواستگاری دیگه!
۱۳.۲k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.